۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

بوی کهنه عید و بوی تازه فقری که بیداد میکند . ارباب خودم سام بولی بلیکم .

چگونه میتوانم چهره پلید فقری سهمگین را در یک قدمی ببینم و دم نزنم ؟ چگونه میتوانی خمیده شدن پیکر یک مرد را زیر سنگین ترین بار اجتماع ، زیر بار فقر ببینی و خاموش باشی ؟ چگونه میتوانم عرق شرم را بر پیشانی مادری حس کنم که فرزندان گشنه خود را امر به خوابیدن میکند شباهنگام . آیا گریه پنهان یک مرد را دیده ای وقتی کلمه ندارم را در ذهن مرور کند تا تحویل خانواده اش دهد ؟
اینجا ایران است . سرزمینی که هر وجب از خاکش زر میروید و هر ذره از هوایش قیمتی است . اینجا ایران است .
و در این بحران بیکاری و فقر ، در این کوران تعدیل نیرو و کسری بودجه ، عمونوروز هم یک کاره پیدایش شده و زنگوله ای میچرخاند و خبری میدهد شوم . عید میاید .
آه عید میاید . بوی بهار ، بوی عیدی ، بوی توت . بوی کاغذ رنگی . چقدر زیبا و چقدر عالی .
اما نه برای همه . نه برای بسیاری . نه برای آنکه بیکاری و فقر امانش را بریده است . نه ، برای همه شاد نیست این عید . برای همه شاد نیست و پیام شادی و سرور نمیاورد .
برای صادق خان محصولی ( سردار را میگویم ) ، برای او زیباست . برای جنتی هم خوب است . مردم سفر میروند و لاستیک ماشین فروشش بالا خواهد رفت . برای یزدی و امامی کاشانی هم روزهای خوبی پیش روست . و برای مصباح یزدی .
اما ، برای آنکه از عید ، تنها گدایی کردن سر چهار راه را میشناسد در اطوار حاجی فیروزی ، تنها رویی سیاه میماند و کلاه بوقی قرمز .
ارباب خودم سام بولی بلیکم  .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر